شیطنت در جبهه
نام کتاب : گردان قاطرچی ها
نویسنده : داوود امیریان
انشارات : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
"مگه یادتون نیست دوسه ماه پیش که توی ساختمونهای پادگان دوکوهه بودیم، چه بلوایی به پا کرد؟ یادتونه همین ورپریده باعث شد دست و پای هفت، هشت نفر بشکنه و سر از درمانگاه دربیارن؟ کار خود سیاوش بود. من مدرک دارم، نه... تهمت نمیزنم.
قضیه این بود که دوستاش زیادی سربهسرش میذارن و سیاوش تصمیم میگیره تلافی کنه. وقتی بچهها میخوابن، سیاوش رخت و لباس همهرو به هم میدوزه و بعد میگیره تخت میخوابه. ما هم نصفشب، بیخبر از همهجا خواستیم خشم شب بزنیم و آمادگی بچهها رو بسنجیم. یادتونه که، همین که شروع کردیم به شلیک گلولههای مشقی و دادوهوار کردن، سیاوش زودتر از همه بلند شد و فرار کرد؛ اما یکی از اونایی که لباسش به بقیه دوخته شده بود، نمیدونم گیج شده بود یا خوابآلود بود یا تنهی کسدیگه بهش میخوره که ناغافل از طبقهی دوم پرت شد پایین و افتادن همان و کشیده شدن و پرت شدن هفت، هشت نفر دیگه همان!!
وقتی رسیدم اونجا دیدم یک گله آدم رو سروکله ی هم روی زمین ولو شدن و جیغ بنفش میکشن! این بلوا و آشوب دستپخت سیاوشخان بود که اون موقع صداش رو پیش شما در نیاوردم. دو شب بعد دوستاش هم تصمیم گرفتند از خجالت سیاوش دربیان و براش جشن پتو گرفتند. نمیدونم سیاوش از کجا فهمیده بود. مستقیم اومد پیش من و گفت: «برادر عزتی، بچههای دستهی ما با شما کار واجب و فوری دارن.»
خب منم بهعنوان معاون فرمانده ی گردان یعنی معاون شما، رفتم ببینم چه خبر شده. سیاوش جلو افتاد و شروع کرد به بلند بلند حرفزدن؛ اما وقتی دم در اتاق رسیدیم، با اشارهی دست به من تعارف کرد که من اول برم تو. چشمتون روز بد نبینه، همین که وارد اتاق شدم، یک پتو روی سرم افتاد و ده، بیستنفر مثل شیر گشنه ریختن سرم. چنان کتکی بهم زدن که تا عمر دارم فراموش نمیکنم! جای سالم برام نذاشتن. همون جا زیر پتو غش کردم! وقتی به هوش اومدم دیدم تو درمانگاه کنار هفت، هشتنفری هستم که قبلا دست و پاشون شکسته. سیاوش هم کنار تختم روی صندلی نشسته بود و کمپوت گیلاس میخورد و میخندید. خُب چیکار میتونستم بکنم؟ تقصیری به گردن سیاوش نبود."
؟؟؟؟؟؟
خلاصه : یوسف رزمندهی جوانی است که طی عملیاتی به شدت مجروح میشود و 18 ماه در بیمارستان بستری میشود. از آنجا که یوسف ریاست و فرماندهی را دوست دارد، پس از بازگشتِ یوسف به جبهه او را به فرماندهی گردانِ ذوالجناح میگمارند. اینکه این گردان، گردانی متشکل از قاطر هاست، شادی فرماندهی را بر لب های یوسف میخشکاند. او با اعلامیه چند نیرو جمع میکند و آن ها مشغولِ تمرین با قاطر ها میشوند تا در شرایط سخت آمادهی کمک رسانی به محل های کوهستانی شوند.
در این بین حضورِ دو نوجوانِ آتیش پاره، چندین جوان که هرکدام دغدغه هایی دارند ماجراهای این گردان را میسازند. پس از سه ماه، آنها حضور در جنگ را تجربه میکنند و تلخی ها و شیرینی ها ی آن را از نزدیک میبینند.
کتاب، خوب شروع شده و آدم جذبِ کتاب میشه؛ ولی این جذابیت تا تقریبا وسطِ ش همین قدر میمونه. آدم انتظار داره که وقتی نویسنده خوب شروع کرده، همین قدر خوب این جذابیت رو افزایش بده. نثر داستان طنز و نوجوانانه بود؛ یکی از نقد هایی که خیلیا به این کتاب کردن، همین نثر طنزش بود و اینکه چرا رزمندههایی وجود دارن، که گاهی شیطنت میکنن؟ و مثلن اینکه این ها با دفاع مقدس جور درنمیاد و اینا. ولی من با این نقد مخالفم و به نظرم نویسنده خوب نوشته . دلیلم هم اینان: اول اینکه خودِ نویسنده تو جنگ بوده و خوب میدونسته که تو جبهه ها چی میگذشته. دوم میدونیم که خیلیا که رفتن جنگ نوجونان بودن، پس وجودِ چنین فضایی بعید نیست. سوم اینکه بابام که تو نوجوونیش رفته جنگ هم با این شیطنت ها آشناس. و در آخر هم تو روایت گر های دیگه ی جنگ، فیلمها، مثلِ اخراجیها هم، همه ی رزمنده درستکار و مطیع و خوب نیستن، و حتی بینشون معتاد و کفترباز و خلافکار هم پیدا میشه.
با اینکه کتاب طنز بود، هیچ شخصیتی نبود که دلقک بازی دربیاره که بهش بخندیم؛ و طنز تو لحنِ دانای کل وجود داشت که همین باعث میشد که داستان مسخره نباشه.
داستان، شخصیت اصلی نداشت. به طور کلی شخصیتها خوب پرداخته نشده بود، مثلا دوتا نوجوان که شخصیت هاشون اینقدر شبیه به هم بود که اگه تو هر تیکه جای اسماشون عوض میشد؛ هیچ مشکلی پیش نمیاومد. یا شخصیت ها خیلی کلی درست شدن مثلا فلانی فیلم دوست داره یا کتاب دوست داره. ولی در عوض شرایط و اتفاقات خیلی خوب توصیف شدن؛ ینی میتونم بگم که شخصیت اصلی داستان همین شرایط بودن. با همه ی اینها، کتابِ قشنگیه و نثر طنزش عالیه و پیشنهاد میشه بخونیدش :)