کتابخونه

خلاصه ، نقد و یادداشتی بر کتاب هایی که خوندم . . .

کتابخونه

خلاصه ، نقد و یادداشتی بر کتاب هایی که خوندم . . .

مشخصات بلاگ
کتابخونه

خُب تقریبن میشه گف که تو کتاب خونی یه آدمِ تازه کارم و تو نوشتنِ نقد و این جور چیزا تازه کارتر! و اینجا هم یه کتابخونه ی کوچیکه که کتابایی که خوندم -مسلمن نه همشون- رو میذارم .
همین !

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

نام کتاب : گردان قاطرچی ها

نویسنده : داوود امیریان

انشارات : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

"مگه یادتون نیست دوسه ماه پیش که توی ساختمون‌های پادگان دوکوهه بودیم، چه بلوایی به پا کرد؟ یادتونه همین ورپریده باعث شد دست و پای هفت، هشت نفر بشکنه و سر از درمانگاه دربیارن؟ کار خود سیاوش بود. من مدرک دارم، نه... تهمت نمی‌زنم.

قضیه این بود که دوستاش زیادی سربه‌سرش می‌ذارن و سیاوش تصمیم می‌گیره تلافی کنه. وقتی بچه‌ها می‌خوابن، سیاوش رخت و لباس همه‌رو به هم می‌دوزه و بعد می‌گیره تخت می‌خوابه. ما هم نصف‌شب، بی‌خبر از همه‌جا خواستیم خشم شب بزنیم و آمادگی بچه‌ها رو بسنجیم. یادتونه که، همین که شروع کردیم به شلیک گلوله‌های مشقی و داد‌وهوار کردن، سیاوش زودتر از همه بلند شد و فرار کرد؛ اما یکی از اونایی که لباسش به بقیه دوخته شده بود، نمی‌دونم گیج شده بود یا خواب‌آلود بود یا تنه‌ی کس‌دیگه بهش می‌خوره که ناغافل از طبقه‌ی دوم پرت شد پایین و افتادن همان و کشیده شدن و پرت شدن هفت، هشت نفر دیگه همان!!

وقتی رسیدم اون‌جا دیدم یک گله آدم رو سروکله ی هم روی زمین ولو شدن و جیغ بنفش می‌کشن! این بلوا و آشوب دست‌پخت سیاوش‌خان بود که اون موقع صداش رو پیش شما در نیاوردم. دو شب بعد دوستاش هم تصمیم گرفتند از خجالت سیاوش دربیان و براش جشن پتو گرفتند. نمی‌دونم سیاوش از کجا فهمیده بود. مستقیم اومد پیش من و گفت: «برادر عزتی، بچه‌های دسته‌ی ما با شما کار واجب و فوری دارن.»

خب منم به‌عنوان معاون فرمانده ی گردان یعنی معاون شما، رفتم ببینم چه خبر شده. سیاوش جلو افتاد و شروع کرد به بلند بلند حرف‌زدن؛ اما وقتی دم در اتاق رسیدیم، با اشاره‌ی دست به من تعارف کرد که من اول برم تو. چشمتون روز بد نبینه، همین که وارد اتاق شدم، یک پتو روی سرم افتاد و ده، بیست‌نفر مثل شیر گشنه ریختن سرم. چنان کتکی بهم زدن که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم! جای سالم برام نذاشتن. همون جا زیر پتو غش کردم! وقتی به هوش اومدم دیدم تو درمانگاه کنار هفت، هشت‌نفری هستم که قبلا دست و پاشون شکسته. سیاوش هم کنار تختم روی صندلی نشسته بود و کمپوت گیلاس می‌خورد و می‌خندید. خُب چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ تقصیری به گردن سیاوش نبود."

  • الهام سلامت

نام کتاب : اختراع هوگو کابره

نویسنده : برایان سلزنیک

مترجم : رضی هیرمندی

نشر : افق

"ایزابل پرسید: "این چیه؟"

-این همون اسباب‌بازیه که موقع دزدیدنش پدرخوانده‌ات مچم رو گرفت. وقتی از دستم افتاد و شکست، مجبورم کرد درستش کنم. نمی‌دونم چرا این رو نگه داشت.

ایزابل گفت: "لابد دوستت داشته. خونه، توی کمدش، تموم نقاشی‌هایی رو که بچگی‌هام براش کشیده‌ام، نگه داشته."

هوگو لبخند زد و آن وقت ایزابل موش را کوک کرد. دوتایی تماشایش می‌کردند که چه‌طور روی پیشخان جست و خیز می‌کرد.

هوگو به توصیف پدرش از آدم آهنی فکر کرد و از ایزابل پرسید: "هیچ دقت کرده‌ای که تمام دستگاه‌های ماشینی به یک علتی ساخته شده‌ان؟ ماشین ها رو برای این می‌سازن که آدم رو بخندونن، مثل همین موشه؛ یا این که وقت رو بهت بگن، مثل ساعت؛ یا شگفت‌زده‌ات کنن، مثل آدم‌آهنی. برای همینه که از دیدن یک دستگاهِ خراب همیشه بفهمی نفهمی غصه‌ام میشه، چون دیگه نمی‌تونه کاری رو که برای اون هدف ساخته شده، انجام بده."

ایزابل موش را برداشت، کوکش کردو دوباره روی پیشخان گذاشت.

هوگو دنباله ی حرف خود را گرفت: "شاید وضع آدم ها هم همین‌جور باشه. وقتی در زندگی، هدفت رو از دست بدی... به این می‌مونه که شکستی و خراب شدی."

  • الهام سلامت